وقتی به سرای سالمندان نزدیک می شد قلبش فشرده شد حتی فکر کردن به اینکه روزی مجبور باشد در این محل عمه اش ، را ببیند داشت دیوانه اش می کرد .تقریبا پنج ماه است که هفته ای دو بار به دیدن بی بی می رفت پیرزن بیچاره فکر می کرد اینجا بیمارستان است و او را مداوا می کنند .
گلی یه روزگار گذشته فکر می کرد به دوران بچه گی ، آن موقع آنها با هم زندگی می کردند بی بی هیچوقت ازدواج نکرده بود و با مادربزرگ و برادرش ، با گلی و بقیه زندگی می کرد . بچه ها به او بی بی می گفتند .
کم کم همه چیز عوض شد بچه ها بزرگ شدند هر کسی به دنبال زندگی خودش رفت و بی بی و مادربزرگ و عموی گلی هم خانه ای خریدند و جدا شدند .
سر کوچه گلی از راننده خواهش کرد که پیاده شود و با سرعت به طرف سرا ی سالمندان رفت ، بی بی روی تخت بود و به گلی پاهایش را نشان داد و با ناراحتی گفت : ببین جوراب ندارم دیروز که رفتم حمام ، گم شده .گلی گفت : مهم نیست اتفاقا من برات جوراب آوردم و آنها را به بی بی داد .
پیرزن انگار ذنیا را به او داده بودند و با خوشحالی جورابها را پوشید ، گلی فکر می کرد که چند روزی بی بی را به خانه اش ببرد و از او پذیرایی کند ولی چطوری ؟ حتی تا حیاط هم که می رفتند بی بی خسته می شد و نمی توانست راه برود علاوه بر این فکر می کرد بعد از این چند روز چطور او را به سرای سالمندان برگرداند .
اشک در چشمان گلی حلقه زد از بی بی خجالت می کشید ، از اینکه او آنچا بود و کاری نمی توانست برایش انچام دهد .