از این ستون به آن ستون فرجه
مرد بی گناهی به اعدام محکوم شد و جلاد او را به ستون بست تا گردنش را بزند .
در دم آخر به محکوم گفت : اگر وصیتی داری بکن . محکوم گفت : از این ستون بازم کن به ستون دیگر ببند.
جلاد همین کار را کرد ، در این فاصله پادشاه را از آنجا گذر افتاد و ماجرا را پرسید و محکوم شرح بی گناهی خود را داد و پادشاه او را بخشید .
جلاد گفت : از قدیم گفته اند : از این ستون به آن ستون فرجه .