شخصی نزد حکیمی رفت و گفت:ای حکیم راز خوشبختی را به من بیاموز.
حکیم جعبه ای به او داد و گفت : مواظب باش ، در این جعبه باز نشود.
شخص با شگفتی جعبه را گرفت و در این فکر بود که در درون جعبه چه چیزی وجود دارد .
به محض اینکه به خانه رسید صبرش تمام شد و در جعبه را باز کرد ، ناگهان موشی از درون آن بیرون پرید و رفت.
آن شخص خشمناک نزد حکیم رفت و گفت من از تو رازی خواستم و تو به من موش دادی ،
حکیم گفت تو که نمی توانی یک موش را نگه داری چگونه می توانی رازی را نزد خود حفظ کنی ...